بسم رب الزهرا

دلم را بر می دارم و می روم کنار مزاری می نشینم

همان مزاری که بر روی آن نوشته شده سرباز گمنام

همان مزاری که حالا شده همدم من

شده سنگ صبور روزهای تنهایی ام...

دل ابری ام می شکند

باران چشم هایم قطره قطره می بارد روی مزار

و من با سرانگشتان لرزانم سنگ مزار را شستشو می دهم...

نوازش سنگ و دستان من...

نوازش سنگ و شانه های لرزان من...

نوازش سنگ و نگاه خیس من...

برایش از خودم می گویم

از حرف های دلم ، از بغضی که مدت هاست میهمان گلویم شده

از حسرت آسمانی شدن می گویم

از درگیر خاک بودن می گویم...

شکوه می کنم از رفتن و نرسیدن

شکوه می کنم از سنگینی کوله بار گناهم

شکوه می کنم از یک مشت درد...

او مثل همیشه آرام و بی صدا به حرف ها و شکایت هایم گوش می دهد

و من مثل همیشه سبک می شوم...






برچسب ها : شهدا  ,